می خواستم چیزی بنویسم در حد و اندازه یک معصومه کریمه ؛
اما می نویسم در حد بضاعت خودم
(بگذار حرف های در گوشی امان همانجا بماند):
خانــــــــــــــــــــــــوم خیلــــــــــــــــــــــی مخلصیم!
دوست داشتم این روزها مزه سال نو رو در کنار عزادارانت در قم بچشم.
هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای ..... دل ما را پذیرا باش....
مطلبی شاید تکراری اما برای هزار و یکمین بار هم ارزش خواندن دارد: +
قلم شما: رد قلم
یه هفته مونده به عید نوروز و دلم هوایی شده .
هوای گلی شدن پاچه های شلوارم! دویدن روی پل معلق و آنتن ندادن موبایل.
نشستن رو به روی مرز و زیارت نامه خوندن و خجالت از خاک طلاییه و با آه قدم برداشتن .
دلم تنگه ! عجیب تنگه ...
یادمه تو اهواز روی تابلوی یه میدونی نوشته شده بود: بعد از شهدا ما چه کردیم؟
معلوم نیست کی دوباره زیارت اون مناطق نصیبم بشه. از شمایی که نزدیکترید توقع دارم یاد ما هم بکنید.
قلم شما: رد قلم
همیشه تا اسم پامنار رو می شنیدم چند دسته خاص از افراد در ذهنم تداعی می شدند . به یمن سریال ها و فیلم ها، تصوری که در ذهن من از اهالی پامنار و بازار شکل گرفته بود عبارت بود از : 1- طبقه فقیر و قشر ضعیف جامعه 2- لات ها و چاقو کش ها 3- شهدا !
ولی اون شب وقتی که تابلوی خیابان پامنار رو جلوی خودم دیدم احساس دیگری داشتم. اگر شما هم بعد از چندین سال توفیق پیدا می کردید ماه رمضان در ایران باشید و شب قدر در همچون مکانی احتمال قریب به یقین احساستان شبیه به من می بود.
سال های قبل از حس و حال و جو حاکم به مراسم های احیا "آقا مجتبی تهرانی" تعاریف زیادی شنیده بودم اما شنیدن کی بود مانند دیدن! سال های قبل شب های قدر رو در جمع 15-20 نفری خانم های تازه مسلمان احیا می کردم آن هم به زبان انگلیسی و امسال در جمع هزاران خانم و آقا، پیر و جوان و حتا نوزادهایی که پای منبر حاج اقا مجتبی در مسجد جامع بازار تهران گرد هم اومده بودند. مشاهده آن جمعیت برایم باور کردنی نبود.با اینکه به جمع کوچک خودمان در بحرین بسیار معتقد مفتخر بودم هستم و هر چند که خلوص و سطح مراسم به کمیت جمعیت نیست اما این مطلب که "احتمال حضور یک ادم مخلص در بین هزاران نفر قطعا بسیار زیاد هست" و بعد از مدت ها هم دلی از عزای یک مراسم احیای ناب فارسی در می آوردم ؛ آن شب احساس شور و شعف خاصی داشتم.
آقا مجتبی طبق اون چیزی که شنیده بودم فقط نیم ساعت منبر رفتند اما چه نیم ساعتی ... صدای ضجه زن و مرد بلند بود. حتا اگر نمی خواستی هم، جو گیر می شدی و به خودت می آمدی!
وقتی که در پایان مراسم در صف های بهم فشرده خانم ها از مسجد خارج می شدیم و از دالان های قدیمی بازار تهران می گذشتیم تنوع پوشش خانم ها و نوع حجابشان برایم قابل توجه بود. "باز آی ...هر که هستی هر چه هستی باز آی ... این درگه ما درگه نومیدی نیست ..."
سر خیابان پامنار که رسیدم تازه فهمیدم کجای تهرانم! "خدایا اینجا واقعا پامنار است؟" غیر ممکن بود که آن موقع شب –حتا در روز – با تصوری که از پامنار و بازار داشتم در آن منطقه بدون آشنایی قبلی پا بگذارم . الحق که "شرف المکان بالمکین" . آقا مجتبی پامنار را برای من "پای منار" کرد. مناره قرب و خلوص و بازگشت به حق.
پی نوشت : مطلبی را که در انتهای مطلب قبلی قول داده بودم انشالله در مطلب بعدی می آورم ! (چی شد؟!)
قلم شما: رد قلم
دلم می خواد و بیشتر از دلم مغزم می خواد! که از همه چیز هایی که در ذهنم انباشته شده بنویسم اما ذیق وقت و کوتاهی بخت و کارهای سخت! بالاجبار به ترتیب زمانی - که البته از قوانین خبرنگاری بدوره - میرم جلو :
اگر بخوام از آنچه که در دوماهی که در ایران بودم اتفاق افتاد بنویسم قصه حسن کرد شبستری میشه پس فقط های لایت ها (همون نقاط برجسته ) رو بیان می کنم .
امسال توفیقی دست داد و برای اولین بار ! سَرکی به غرب و شمال غرب و شمال ایران کشیدیم. اول از همه باید بگم که خداوند چه نعماتی و چه طبیعت بکری را در اختیارمون قرار داده و بی خبریم . باور کنید اگر امکانات گردشگردی و سیاحتی کمی بهتر بود درِ هر چی آژانس مسافرتی و تور تخته می شد ( البته نکته در همون اگر هست!) برای نمونه از زمان ابا و اجداد ما -احتمالا- آبگرم این مناطق معروف بوده اما هنوز به رسم بدویت از این نعمت الهی استفاده میشه: رعایت اصول بهداشتی، ایمنی و شرعی در حد زیر صفر . اما با این حال خیل مسافرین و مشتاقین هر سال چند برار میشه و نمی دونم مسوولین اصلا به این آمار و اشتیاق توجهی دارند یا نه ؟ شاید دارند و مشکل مثل همیشه کمبود بودجه هست!
از دیگر عنایات خداوند در این سفر به ما این بود که تا حد امکان سعی کردیم در بین خود مردم منطقه استقرا داشته باشیم. هرچند که با مردم انس بیشتری یافتیم بر اندوهمان بسی افزوده شد. به واقع اصلا جای تعجب ندارد که ساکنین شهرستان ها به مراکز استان ها و بخصوص پایتخت هجوم بیاورند. خدای من باورم نمی شد! امکانت رفاهی شهری و سکونتی و ...و...حداقل ها رو هم جوابگو نبود. واقعا مسوول کیست ؟ سعی می کنم مثبت اندیش باشم اما ... تمام شیرینی سفر و سیاحت به داغ محرومیت هموطنانم فروخته شد. از این قصه بگذریم که سر غصه دارد و همه مو به مو حفظ هستند.
در طول پرواز برگشت در هواپیما دایلوگ ها ( ببخشید محاوره ها! محاوره ام هم که عربی هست! آهان گفتگو های ) پدر و پسر پشت سری نزدیک بود ما را روده بُر نماید! جالبه بدونید که اکثر مسافرین تهران به منامه ترانزیت هستند (برای ترانزیت معادلی تیافتیم!) و مقصدشون یا اروپا هست یا استرالیا . این خانواده پشت سری ما هم عازم لندن بودند آن هم برای اقامت . از اول تا اخر پرواز پسرک بخت بر گشته (حدودا 13-14 ساله) به اجبارِ جو یا خانواده؛ پدر گرامی را « دَدی » خطاب می کرد و بعضی وقت ها هم البته سوتی می داد! تا اینکه نوبت شام شد. شام رو که جلوی آقای پسر گذاشتند رو کرد به آقای پدر و گفت : « دَدی من از اینا خوشم نمیاد! » دَدی محترم هم جواب داد: « دَدی جان باید یه این چیزا عادت کنی تو لندن که دیگه غذاهای خودمونی نیست همش چیزای آماده ای و کارخونه ای برات میارن!» (نکته قابل توجه اینکه غذای هواپیما نوعی برنج و گوشت عربی بود!) حالا من نمیدونم از گفته این دَدی محترم چی باید استنباط کرد ؟! اینکه تو لندن آشپزخونه هم احتمالا ندارند که مامی جان طبخ ایرانی بنماید؟! و یا اینکه فَست فود(غدای حاضری) جز لاینفک زندگی به اصطلاح های کلاس (مد بالا!) هست ؟! خدا رحمی به معده ها نماید انشالله !
خب مطلب به درازا کشید چون مطمینم بقیه مطلب رو نخواهید خوند چندتا عکس از زیبایی های ایران تقدیم می کنم !
(*) بقعه شیخ صفی
(*) آبشار
(*)رودخانه قلعه رودخان
(*) آلاچیق های بام لاهیجان
(*) توربین های منجیل!
(*) سرو چند صد ساله و دخیل های آن !!!
(*) مرداب انزلی
(*) گردنه حیران
(*) گاو و گوساله!
(*) سبزتر از سبز بر بال تله کابین!!!
(*) فانوس دریا
قلم شما: رد قلم
7...6...5 ... می شمارم :
روز ها و بعد ...ساعات ... دقایق ... ثانیه ها و حتا تپش های قلبم را !
سفری باید کرد ... باز باید رفت ...
الهی راضیا به رضاوک ...
یسّر لی امری
_____________________________________________
امیدوارم قبل از بازگشت فرصتی دست بده و از دیده و شنیده ها و ... دو ماه داخل خاک وطن بنویسم. اگر نه بدرود تا دل خلیج.
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای شکستن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خداآآآآ...در گلو شکست
قلم شما: رد قلم
اول الکلام از ایران سلام !
اینجا ایران است. مهد دلیران است. بیشه شیران است.
ای ایران ای مرز پرگوهر .......... آخی یه کم شعار دادم دلم خنک شد!
خداوکیلی بسی بسیار شوکه شدیم! انقدر تو صدا و سیمای خودمون – بگذریم از خبرگزاری های غرب و شرق!- در مورد گشت ارشاد و اینا دیده بودیم و شنیده بودیم که وقتی با جو لطیف و کاملا اوپن و ملیح و دلنشین دیارمون مواجه شدیم مشکوک گشتیم که شاید هواپیما ربایی شده و به جای ایران ما رو تو سانفرانسیسکو پیاده کرده اند! اووووووووف کیف و کفش گل من گلی مدل موهای چپ اندر قیچی ! دست هر بی اف در دست ده جی اف ! که: دست دردست هم کنیم ایران را آباد! بخدا خیلی دچار نوآوری شدند نسل جدید ما! الحق و الانصاف جای تقدیر داره.
از شوخی گذشته با وجودی که هنوز روحیه مجاهدت در شریان جامعه ما روان است اما کمی تا قسمتی بوی بی خیالی و رفاه زدگی و دنیاگرایی در جو حاکم دوست و آشنا استشمام میشه. با وجودی که اونهایی که از اول با شعور شعار دادند پای حرفشون هنوز ایستاده اند اما علف هرزه ها بد جوری به پای نخل های ما پیچیده اند. خب علف هرزه رو میشه از بیخ کند اما وقتی از دور به یه مزرعه حرس نشده نگاه می کنی همین علف هرزه ها بیشتر چشم نوازند. چی کار میشه کرد؟! وقتی درد همه شده از کله سحر تا غروب آفتاب فقط دویدن اونم دنبال هزار لقمه نون شبهه ناک! دیگه باید توقع خیلی چیزا رو داشت.
با این همه عشق می کنم که تو هوای ولایتی وطنم نفس می کشم . راستی اگر روح تشیّع در کالبد جامعه ما دمیده نشده بود یحتمل وضع ما از دول عربی خلیج فارس نشین بهتر نبودها! احتمالا الان به جای دبی بعضیا به ایران صادر می شدند ببخشید مهاجرت می کردند! الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت علی ابن ابی طالب
نهایت الکلام :_____________________________________________
* این (+) عکس رو که مشاهد می کنید اصلا شوکه نشید! ساحل عاجه؟ هاوایی؟ نه بابا بابلسر خودمونه! مشکل مسکن انقدر حاد شده که حریم خصوصی خانواده ها از بین رفته ! آهای دولت این بد بختا خونه ندارند (فقط 300 متر ویلا دارند) اجاره خونه ها رو بیارید پایین شاید اینام صاحب خونه بشن!
* اینم (+) عکس مراسم فارغ التحصیلی برو بچه های یکی از دانشکده های یکی از دانشگاه های دولتی ست که بنا بر عدم موافقت دانشگاه با برگزاری جشن در آمفی تاتر دانشکده مجبور شدند جشنشون رو در یک سندیکای... برگزار کنند! جالب اینکه رییس دانشگاه و دانشکده هم از ترس اتهامات ... در جشن حضور پیدا کردند! این آقایی که در عکس مشاهده می کنید هاج و واج اینور و اونور رو نگاه می کنه و از این کلاه منگوله دارا نداره؛ سرش بی کلاه نمونده ها ترجیح داد برای اینکه پول آرایشگاه و مدل موهاش حروم نشه کلاه سرش نذاره! هی می گن مد بذه اینجا که کمک کرد ایشون سرش کلاه نره!! نا گفته نمونه که در این مراسم از جهالت بیرون اومدیم و کشف کردیم اولین نشانه یک مرد لیسانسه کروات است! دیگه ببین دکتور بشن چه می کنند؟؟!!
* سعی کردم با دید کاملا منفی ننویسم! اما هر گونه نقدی را پذیراییم.
* نه شرقی نه غربی جمهوری اسلامی (اینم شعار آخر !)
قلم شما: رد قلم
و زود گذشت کمتر از چشم به هم زدنی ...
شنبه پیش زایر ثامن الحجج(ع) بودیم و این شنبه :
پدر و مادر را در آغوش می کشی ... راهی می شوی خیابان به خیابان ... تا... خیابان نواب، میدان بهمن، بزرگراه آزادگان-حتی بوی اگزوز مینی بوس ها هم برایت دلنشین است!- جاده قم ... تا فرودگاه امام خمینی(ره) راهی نمانده ... عوارضی ... بهشت زهرا و دلت ترمز می کند! راننده را هم منحرف کنی!... به سمت قطعه شهدای گمنام... و آخرین بوسه ها به خاک پاک شهیدان وطن ( به یاد سال پیش که در چنین روز هایی سر به آستان شهدای هویزه ساییدیم )... و باز ادامه راه ... و دوراهی صراط مستقیم: «قم» و یمین : «فرودگاه» و قصه ای تکراری؛ سرنوشت خواسته که همیشه در این دو راهی ما به راه راست کشانده شویم!
وارد هواپیما می شوی، نفس ها به شماره می افتد... آخرین خدا حافظی ها و موبایل ها خاموش... کمربند ها بسته و TAKE OFF ...موتورهای هواپیما بیشترین نیروی خود را جمع می کند برای یک پریدن که کنده شدن از خاک وطن بسی دشوار است. تق! چرخ ها بسته شده به بدنه زیرین هواپیما می خورد و ما باز مهاجر می شویم.
خدا حافظ وطن خدا حافظ
همه سفر یک طرف و شب چهارشنبه سوری در اینجا طرف دیگر :
راستی خدای خیلی از ایرانی ها وسعت دیدش به اندازه مرزهای کشور است! تا پریدیم مثل همیشه چشم های خدای نصف مسافران بسته شد و باز حجاب ها هم پرید ! چه خدای کوچکی !
یا ستار العیوب یا ستار العیوب
قلم شما: رد قلم
باز پای گنهکاری به آستانت وا شده است
باز هم بانگ حرمت آرام دل ما شده است
باز هم سرم به زیر و چشمم جو کرده
باز هم این دل من هوای کفتراتو کرده
باز هم مثل همیشه میام و عهدی می بندم
خدا کنه که این بار نگی که خالی می بندم
یه کلاغ رو سیاه هوایی شده بره پابوس امام رضا
قلم شما: رد قلم
شب عیده ... و باز هوای وطنم آرزوست....
لازم نیست که اهل قم باشی یا نه! یه سفر، یه زیارت ... و اسیر میشی .
قم شهر مقدسی که هر چند بسیاری از ایرانی ها قدرش رو نمی دانند اما در خارج از ایران به پایگاه اقتدار تشیع است.
و هیچ ندارم برای گفتن به یاد مرحوم آغاسی که عشق به حضرت معصومه (س) را برای اولین بار به نظم برزبانم جاری کرد امشب با خود می خوانم که :
مرغ دلم راهی قم می شود در حرم امن تو گم می شود
عمه سادات، سلام علیک روح عبادات سلام علیک
کوثر نوری به کویر قمی آب حیات دل این مردمی
عمه سادات، دخت امام،خواهر امام و ای عمه امام؛ امشب دست کوتاه به درگهت آورده ام... مادر گونه پذیرایم باش ای کاش که مرا به عنوان فرزند نداشته ات بپذیری خانوم ... در این غربت مددی کن که وسیله ای باشیم هر چند ناچیز در خروج اسلام از غربت.
که همه دلخوشیمان به همین است .
قلم شما: رد قلم