دیشب شعری می خوندم از «دیوان حکیم نزاری قهستانی» دیدم واقعا وصف حال این روزهای ایران ما ست:
پاکـــا منــــزها، متعـالی مهیمنــــا!
ای در درون جان و برون از صفات ما
از رحمت تو کم نشود گر به فضل خویش
منــت نهی و عفو کنی سیآت ما
دوران شر و فتنه و طوفان حیرت است
ظلمت حجاب راه شد از شش جهات ما
نوح عنـــایت تو به کشتی مغفرت
سعیی کند مگر به خـــــلاص و نجات ما
آلایشی که رفت به آب کرم بشــــوی
تنزیـــــه ذات پاک تو دارد نه ذات ما
مقصود ما حصول رضا و جوار توست
و رنه چه بیش و کم زحیات و ممات ما
ما را ز هول «زلزت الارض» باک نیست
حفــــظ تو بس معـــاون ما و ثبات ما
یک جرعـــه گر ز جـــام تو در کام ما چکد
تا روز حشـــر کم نشود مســــکرات ما
آقا پریشب ختم کلام رو فرمودند : اعلام موضع کنید ...
قلم شما: رد قلم
راهی کربلا شده ام اما تا کربلایی شدن فاصله است
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم * اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم * یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا * افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم * یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم * این کوزه ترک خورد!چه جای نگرانی ست * من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را * بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
قلم شما: رد قلم
امام صادق (ع): امیرالمؤمنین(ع)می فرمود: بهترین عبادت عفت است .
امام جعفر صادق (ع) : پیامبر خدا(ص) می فرمود : هر که گناهی را برای خدا و ترس از او ترک کند خدا او را در روز قیامت خشنود گرداند.
ای دل از بهر خدا گرد گناهان تو مگرد
در گذشتن ز گنـه عین صواب است هنوز
من سرگشته کنون دیده و دل را چکنم
دل که ویرانه و هم دیده خراب است هنوز
لـذت فانـی دنیــا و جهــان گــذرا
نیک چون می نگرم مثل سراب است هنوز
آسمان ها و زمین بهر تو مشغول سجـود
قمر و شمس و جبل ، نجم و دواب است هنوز
به عمل کار برآید به سخنـدانی نیست
فکر نان باش دلا خربزه آب است هنوز
*بجا ست سری به حدیث «عنوان بصری و امام صادق»
در اینجا و شرح آن در اینجا بزنیم.
قلم شما: رد قلم
اسیر مانده ایم در بهانه های پاپتی
و میله های آهنین و عشق های ساعتی
حوالی نگاهمان دوباره صف کشیده است
صدای تیک تاک غم , شماره های صنعتی !
امان از اشتباه های نا تماممان , همان
تفاخر همیشگی به هیچ های قیمتی !
میان قرن حادثه کجاست اتفاق عشق
نمانده در تسلط همان هبوط لعنتی ؟!
کسی نیامد از تبار انتظارمان ببین
که مانده ایم سخت در هجوم بی لیاقتی !
قلم شما: رد قلم
If Prophet Muhammad PBUH
Visited You…
Just for a day or two,
If he comes unexpectedly,
I wonder what you’d do.
Oh, I know you’d give your nicest room
To such an honored guest,
And all the food you’d serve to him,
Would be the very best,
And you’d keep assuring him,
You’re glad to have him there,
That serving him in your home,
Is joy beyond compare.
But … when you see him coming,
Would you meet him at the door,
With arms outstretched in welcome
To your visitor?
Or … would you have to change your clothes
Before you let him in?
Or hide some magazines and put
The Qur’an where they had been?
Would you still watch the same movies
On your T.V. set?
Or would you rush to switch it off
Before he gets upset?
Would you turn off the radio,
And hope he hadn’t heard?
And wish you hadn’t uttered that last loud nasty word?
Would you hide your worldly music,
And instead take Hadith books out?
Could you let him walk right in,
Or would you have to rush about?
And, I wonder … if the Prophet spends
A day or two with you,
Would you go right on doing the things
You always do?
Would you go right on saying the things
You always say?
Would life for you continue,
As it does from day to day?
Would your family squabble
Keep up their usual pace,
And Would you find it hard each meal
To say a table grace?
Would you keep up each and every prayer
Without putting on a frown?
And would you always jump up early
For prayer at dawn?
Would you sing the songs you always sing,
And read the books you read?
And let him know the things on which
Your mind and spirit feed?
Would you take the Prophet with you
Everywhere you plan to go?
Or, would you maybe change your plans
Just for a day or so?
Would you be glad to have him meet
Your very closest friends?
Or, would you hope they stay away
Until his visit ends?
Would you be glad to have him stay
Forever, on and on?
Or would you sigh with great relief
When he at last was gone?
It might be interesting to know
The things that you would do,
If Prophet Muhammad, in person, came
to spend some time with you.
let’s not forget that the son of Prophet lives with us, in our neighborhood
قلم شما: رد قلم
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
آنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
آنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم
آنکه سوگند من و توبه ام اِشْکَست کجاست؟
آنکه جانها به سحر نعره زنانند از او
آنکه ما را غمش از جای ببرده است کجاست؟
جانِ جان ست، اگر جای ندارد چه عجب؟
این که جا می طلبد؛ در تن ما هست، کجاست؟
پرده ی روشن دل بست و خیالات نمود؛
آنکه در پرده، چنین پرده ی دل بست کجاست؟
قلم شما: رد قلم
جایی برای کوثر و زمزم درست کن
اسماء برای فاطمه مرهم درست کن
تابوت کوچکی که بمیرم درون آن
با چند تخته چوب برایم درست کن
مثل شروع زندگی مرتضی و من
بی زرق و برق و ساده و محکم درست کن
از جنس هیزمی که در خانه سوخت نه
از جنس چوب و تخته محرم درست کن
طوری که هیچ خون نچکد از کنار آن
مثل حلال لاله کمی خم درست کن
--------------------------------------تنها غریب من ----------------------------------
مرا ملازمت آفتاب لازم نیست
بمان و صبر کن ای شب شتاب لازم نیست
کنار سینه ام ای غم به انتظار چه ای؟
برای آه کشیدن طناب لازم نیست
به من نشان مده این پینه های خونین را
که در قراات زخم تو قاب لازم نیست
در این بدن که پر از زخم های منتخب است
برای بستن زخم انتخاب لازم نیست
به جسم بانوی من از چه آب می ریزی؟
برای شستم مهتاب آب لازم نیست
چه کرد ضربه سیلی به چهره جلباب؟
سوال نیلی ما را جواب لازم نیست
شبانه بود که آمد شبانه بود که رفت
قلیل زندگی ام را حساب لازم نیست
کفن که می کنمش چون وصیتش این بود
حجاب نور که باشد نقاب لازم نیست
قلم شما: رد قلم
یادت نره که :
زنگ تفریحِ دنیا کوتاهه ! زنگ بعدی زنگِ حسابه !
دنگ .... دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی درپی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است
دنگ ... دنگ
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است ... (س.س.)
قلم شما: رد قلم
نفس بده که برایت نفس نفس بزنم*نفس بجزتو نخواهم براى کس بزنم
مرا اسیر خود کرده اى دعایى کن*که آخرین نفسم را در این قفس بزنم
خواهد آمد ای دل دیوانه ام اوکه نامش با لبانم آشناست
من گل نرگس برایش چیده ام باورم کن ، خواهد آمد باوفاست
امشب از فرط جنون در سینه دل از عطش سجاده را بو می کند
آخر این دل ، این دل بی طاقتم دست احساس مرا رو می کند
نذر کردم لحظه تنگ غروب نذر یک شب اشک نیلی ریختن
بر سر هر کوچه شهر خیال شب چراغی از نگاه آویختن
باز می سایم نگاهم را به راه خیره بر آن دربهای نیمه باز
گام را فرسوده ام در کوچه ها کوچه های خاکی دورودراز
آه من سر گشته چشم توام چون کویری تشنه ولب سوخته
رحم کن بر این دل دیوانه ام بغض در من آتشی افروخته
بی قرارم ناشکیبم مست مست امشب ازعشق تولبریزم بیا
آه می خواهم که قبل از مرگ خویش دست بر دامانت آویزم بیا
خواهد آمد ای دل دیوانه ام اوکه نامش با لبانم آشناست
من گل نرگس برایش چیده ام باورم کن ، خواهد آمد باوفاست
قلم شما: رد قلم
مـرده ام؛ این نـفس تازهی مـن فـلـسفـه دارد
روی پـا بودن این برج کـهن فلسفه دارد
سنگ این است که من فکر کنم "قسمتم این بود"
تیشه بر سر زدن «سنگ شکن» فلسفه دارد
دوستی با تو میسّر که نشد نقشه کشیدم
با رفیقان شما دوست شدن فلسفه دارد
گفته بودند که در شهر شبی دیده شدی،حیف...
و هـمـین "حیـف" خودش مـطـمـئـنـا فلسفه دارد
آمدی بر سر قبرم ، نـشد از قـبر در آیم
تازه فهمیدهام این بـند کـفن فـلسفه دارد
کاظم بهمنی
اگر عکس دل خراش است باکی نیست ...
کل نفس ذایقه الموت ... در انتظار است ... هر لحظه ... هر ثانیه...
قلم شما: رد قلم