بعد از نماز صبح از شور و شوق و اضطراب دیگه خوابم نبرد، ساعت هفت و نیم بود از خونه زدم بیرون ولی این موقع صبح شش شاخه گل سرخ و شیرینی از کجا می توانستم تهیه کنم ؟! اولین مغازه شبانه روزی کارم رو راه انداخت و روز چهارده فوریه من با نشاطی خاص شروع شد.
گل سرخ به دست رفتم سر قرار، قبل از من همه جمع شده بودند دسته جمعی راهی شدیم؛ راهی دادگاه منامه !
یک ساعت انتظار دو ساعت انتظار،..... صدای تپش قلب هایشان را می شنیدم، اما سعی کردم انقدر حرف بزنم که جو اضطراب شکسته شود.
نگاهم که به فیدلا افتاد خودم هم تپش قلب گرفتم آرام و ساکت اشکهایش جاری بود، گونه هایش سرخ شده بود و احساسات نهانش را کاملا می شد درک کرد . چیز آسانی نبود، چهارده فوریه بود روزی که از دو هفته پیش خودش انتخاب کرده بود. انتخاب کرده بود که روز ولنتاین مهم ترین تصمیم زندگی اش را در دادگاه بحرین به ثبت برساند .
به یک آن صدای افسر نگهبان سکوت اتاق انتظار را شکست : «همه با هم بفرمایید داخل اتاق قاضی» با گل های سرخ و شیرینی وارد شدیم!
دقیقه به دقیقه اضطراب و التهابمان بیشتر می شد تا آقای قاضی -که یک روحانی شیعه مذهب بود- وارد شدند . اما هنوز جمع ما ناقص بود!
به یک مترجم نیاز بود مترجمی که گفته های انگلیسی فیدلا و ماریفی و جیگرتا و کرول و گریس و ماریلو را به عربی ترجمه کند. مترجم رسمی دادگاه هنوز نرسیده بود و نیمه ظهر بود. بالاجبار این بار عظیم بدوش من افتاد. گل سرخ ها رو روی نیمکت گذاشتم و ردیف اول روبروی قاضی نشستم . قاضی بعد از بسم الله، گفت:« خارجی ها یکی یکی بیایند جلو .» اما هیچ کس جرات اینکه اولین نفر باشد را نداشت.
اشاره کردم به ماریلو که به نوبت از راست شروع کنید؛ دست هایش می لرزید بغض و اشک و شور و شوق -جمع اضداد- در وجودش آشکار بود. سوال اول را قاضی پرسید و من ترجمه کردم : «چرا می خواهی مسلمان شوی؟!» ماریلو جواب داد که : « چون احساس آرامش و نزدیکی بیشتری به خدا می کنم، احساس یک زندگی جدید و...» وای خدای من! حال من از ماریلو بدتر بود! کلمات را گم کرده بودم ..تا آمدم لب باز کنم به ترجمه در باز شد و مترجم رسمی دادگاه وارد شد و چه بار سنگینی از دوش من برداشته شد...
مترجم ترجمه کرد و سوال بعدی : «از اسلام چه می دانی و....» بالاخره قاضی مهر را بر پای ورق ماریلو کوبید! ماریلو با لرزش صدای فراوان زمزمه کرد:« اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله» و ماریلوی مسیحی شد مریم شیعه و این قصه با شور فراوان برای دیگران هم تکرار شد ، فیدلا شد فاضله ، گریس شد فاطمه زهرا، ماریفی شد مریم، جیگریتا شد آمنه و کرول اسپانیای خواست با همان نام خودش شیعه شود.
گل های سرخ را یکی یکی تقدیم شان کردم شیرینی پخش کردیم اما کسی باید جو را می شکست؛ همه می خواستند بغض شوقشان را بترکانند اما مجالی نبود که ناگهان فاضله مرا در آغوش کشید، مثل بید می لرزید و های های گریه می کرد .. اشک شوق .
و اینگونه بود که چهارده فوریه نه به خاظر ولنتاین که به خاطر لذت پیوند عبدی به معبودش برایم تا ابد ماندنی شد .
در این میانه مانده بودم که خدایا پس سهم من چه شد ؟؟ من مسلمان کی قرار است به معبودم پیوند خورم ؟
.......................................................
حاشیه : با ترس فراوان می خواستیم عکس بگیریم که آقای قاضی با کمال میل دعوت کردند به جلو میز دادگاه رفته و عکس یادگاری بگیریم !
پی نوشت : می خواستم از ولنتاین بنویسم که دیدم با یک جوستجوی گوگلی ! هر آنچه خواندنی باشد را در پذیرش یا عدم پذیرش آن خود می توانید قاضی شوید . پس تکرار مکرارت نمی نماییم !
قلم شما: رد قلم