صحنه آخر : او می آید ... آری می آید ...
صحنه قبل آخر : تا امدنش دلهایی خون شده و بچه هایی فرزند شهید نام می گیرند ...
صحنه چهارم : امشب -شنبه 4/12/86 از مرکز اسلامی به همراه دوستان در راه منزل: منطقه سنابس ... آتش همه خیابان را فرا گرفته بود، چند جوان آن سوی آتش ها دیده می شدند، ناگهان پلیس ها نه کوماندوها رسیدند، صدای شلیک و دود و غبار ... گفتم یا حسین(ع) یه شهید دیگه، آمنه گفت: شیشه رو بکش بالا اشک آور زدند، اما نه من... بچه شیعه... می تونستم بی خیال از کنار این همه بگذرم ؟؟ ترمز کردم زدم کنار؛ خدایا چی کار کنم ؟ چی کار ؟ ناگهان حرف های خانواده در گوشم زنگ زد : چند سال پیش هُدا رو گرفتند و افتاد تو زندان و.... بلاهایی که سرش آورده بودند بی شباهت به زندان ابوغریب نبود... همراهان دیگرم فریاد می زدند: فلانی برو گاز بده برو ... متحیر مونده بودم ... یکی از کوماندو ها -که با اون لباس مجهزش فکر کرده بود اومده به جنگ یه لشکر- نزدیک ماشین شد ... با ضربه آمنه به خودم اومدم گفت: برووووووووووووووو (البته هم این ها رو به انگلیسی بخونید) و پای من رفت رو پدال گاز و از صحنه دور شدیم. گاز اشک آور گلویم را می سوزاند اما قلبم از اینکه هیچ قدمی نتوانستم بردارم می سوخت .
تمام شادی مسلمان شدن دو دوست دیگر در غروب امشب تبدیل به بغضی فرو خورده شد ....
صحنه سوم : امروز صبح تظاهرات بر علیه انتشار کاریکاتور پیامبر(ص)
صحنه دوم : یک هفته پیش در گیری : یک شهید
صحنه اول : روز عرفه در گیری در بحرین : پدری یک ماه مانده بود پدر شود که شهید شد ...
صحنه ما قبل اول : ...شهید و شهید و شهید
می آید روزی که شیعیان بحرین حق خود را از اقلیت سلطنتی خواهند گرفت. سلطنتی که ریزه خوار آمریکاست، سلطنتی که ...
روح امام امت شاد که خون انقلابی را در رگ رگ شیعیان تزیرق نمود. باشد که شیعه باشیم .
دو خانمی که امشب مسلمان شدند: ( نشسته )
قلم شما: رد قلم