دلم می خواد و بیشتر از دلم مغزم می خواد! که از همه چیز هایی که در ذهنم انباشته شده بنویسم اما ذیق وقت و کوتاهی بخت و کارهای سخت! بالاجبار به ترتیب زمانی - که البته از قوانین خبرنگاری بدوره - میرم جلو :
اگر بخوام از آنچه که در دوماهی که در ایران بودم اتفاق افتاد بنویسم قصه حسن کرد شبستری میشه پس فقط های لایت ها (همون نقاط برجسته ) رو بیان می کنم .
امسال توفیقی دست داد و برای اولین بار ! سَرکی به غرب و شمال غرب و شمال ایران کشیدیم. اول از همه باید بگم که خداوند چه نعماتی و چه طبیعت بکری را در اختیارمون قرار داده و بی خبریم . باور کنید اگر امکانات گردشگردی و سیاحتی کمی بهتر بود درِ هر چی آژانس مسافرتی و تور تخته می شد ( البته نکته در همون اگر هست!) برای نمونه از زمان ابا و اجداد ما -احتمالا- آبگرم این مناطق معروف بوده اما هنوز به رسم بدویت از این نعمت الهی استفاده میشه: رعایت اصول بهداشتی، ایمنی و شرعی در حد زیر صفر . اما با این حال خیل مسافرین و مشتاقین هر سال چند برار میشه و نمی دونم مسوولین اصلا به این آمار و اشتیاق توجهی دارند یا نه ؟ شاید دارند و مشکل مثل همیشه کمبود بودجه هست!
از دیگر عنایات خداوند در این سفر به ما این بود که تا حد امکان سعی کردیم در بین خود مردم منطقه استقرا داشته باشیم. هرچند که با مردم انس بیشتری یافتیم بر اندوهمان بسی افزوده شد. به واقع اصلا جای تعجب ندارد که ساکنین شهرستان ها به مراکز استان ها و بخصوص پایتخت هجوم بیاورند. خدای من باورم نمی شد! امکانت رفاهی شهری و سکونتی و ...و...حداقل ها رو هم جوابگو نبود. واقعا مسوول کیست ؟ سعی می کنم مثبت اندیش باشم اما ... تمام شیرینی سفر و سیاحت به داغ محرومیت هموطنانم فروخته شد. از این قصه بگذریم که سر غصه دارد و همه مو به مو حفظ هستند.
در طول پرواز برگشت در هواپیما دایلوگ ها ( ببخشید محاوره ها! محاوره ام هم که عربی هست! آهان گفتگو های ) پدر و پسر پشت سری نزدیک بود ما را روده بُر نماید! جالبه بدونید که اکثر مسافرین تهران به منامه ترانزیت هستند (برای ترانزیت معادلی تیافتیم!) و مقصدشون یا اروپا هست یا استرالیا . این خانواده پشت سری ما هم عازم لندن بودند آن هم برای اقامت . از اول تا اخر پرواز پسرک بخت بر گشته (حدودا 13-14 ساله) به اجبارِ جو یا خانواده؛ پدر گرامی را « دَدی » خطاب می کرد و بعضی وقت ها هم البته سوتی می داد! تا اینکه نوبت شام شد. شام رو که جلوی آقای پسر گذاشتند رو کرد به آقای پدر و گفت : « دَدی من از اینا خوشم نمیاد! » دَدی محترم هم جواب داد: « دَدی جان باید یه این چیزا عادت کنی تو لندن که دیگه غذاهای خودمونی نیست همش چیزای آماده ای و کارخونه ای برات میارن!» (نکته قابل توجه اینکه غذای هواپیما نوعی برنج و گوشت عربی بود!) حالا من نمیدونم از گفته این دَدی محترم چی باید استنباط کرد ؟! اینکه تو لندن آشپزخونه هم احتمالا ندارند که مامی جان طبخ ایرانی بنماید؟! و یا اینکه فَست فود(غدای حاضری) جز لاینفک زندگی به اصطلاح های کلاس (مد بالا!) هست ؟! خدا رحمی به معده ها نماید انشالله !
خب مطلب به درازا کشید چون مطمینم بقیه مطلب رو نخواهید خوند چندتا عکس از زیبایی های ایران تقدیم می کنم !
(*) بقعه شیخ صفی
(*) آبشار
(*)رودخانه قلعه رودخان
(*) آلاچیق های بام لاهیجان
(*) توربین های منجیل!
(*) سرو چند صد ساله و دخیل های آن !!!
(*) مرداب انزلی
(*) گردنه حیران
(*) گاو و گوساله!
(*) سبزتر از سبز بر بال تله کابین!!!
(*) فانوس دریا
قلم شما: رد قلم