در عالم مجازی میاد رو خط و میگه : « چی کار کنم ؟ کمک ! دیگه نمی تونم تحمل کنم ... همه چی از تنهایی شروع شد و بعد نت و بعد کلوب و بعد چت و ... بعد دوستی و بعد عالم مجازی شد حقیقی و بعد یه دفه دیدم دستی دستی دوست پسر دارم! »
اون یکی میگه : « نصف عمرم به هدر رفت دنبال این و اون ... شرافتم، معصومیتم ... همه ازش رو با دست خودم بردم زیر سوال ... »
از عالم مجازی خارج میشم ... در مرکز اسلامیمون بعد مدتی لوونور رو می بینم - حدودا 8 ماه قبل مسلمون شد- میگه :«فلانی نبودی روز اخر ماه رمضون چه بلایی سرم اومد!» می گم : «چی شده ؟» جواب می ده : « همخوابگاهیم (خوابگاه بیمارستانی که پرستارش هستند) گفت دوست پسرش پول میاره بده بریزم تو حسابش... روز اخر ماه مبارک قبل غروب دوست پسرش در زد روی بیژامم عبا و حجاب پوشیدم و در رو باز کردم... عمار(بحرینی و مسلمون ) وارد شد پول رو داد و قبل از رفتن شروع کرد از هم اتاقیم بد گفتن وبعد سریع گفت که به من علاقه منده و می خواد باهام رابطه داشته باشه و ازدواج کنه ! بهش گفتم که من اصلا علاقه ای بهش ندارم و لطف کنه بره بیرون ... » اصرار من و زور اون و به زور وارد اتاقم شد... داد می زدم و گریه می کردم.... گفتم : « عمار برو بیرون ... ماه رمضونه ... من روزه هستم کار تو گناهه ... دیدم دست بردار نیست موبایلم رو برداشتم با نفر اول تماس گرفتم جواب نداد نفر دوم که برداشت عمار صدا رو شنید و پا گذاشت به فرار ...»
------------------------------------------------------------------------
راستی که یکی رنج می برد و یکی بر خود رنج می دهد .
ذهنم مشوش است . از دیروز که با این گفته ها مواجه شده ام درونم زیر و زبر شده و ... خدایا ... خدا یا... این فریاد نیست که آه است ...
قلم شما: رد قلم