دیگه نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم! یعنی نمی تونم جلوی زبونم رو بگیرم ! هی میگن به کسی نگو ! آخه حساب این رو نمی کنند که بالاخره بنده هم جز قسم نسوان جامعه هستم و از مشکل ترین کار ها برای این نسوان محترم این هست که چیزی رو بدونند و به کسی نگن!
آقا ما دلمون رو زدیم به دریا، انگشتمون رو هم بردیم به کیبورد هرچه بادا باد! ایها الناس من خوشحالم! یه هفته است که حال و احوالم یه جور دیگس . در حال مزه کردن حسی شیرین برای اولین بار در زندگی ام هستم . حسی که اصلا فکر نمی کردم انقدر شیرین باشه... اون هم طعم خوش عمه شدن هست!
حس اینکه برادر کوچیکه ما - البته فقط یک سال از ما کوچیکتره! - داره بابا میشه خیلی برام رویایی هست .
برادری که عشقش این بود که بشینیم با هم یه دست فیفا 97 بازی کنیم الان داره مسوولیت پدر بودن رو قبول می کنه. خیلی حس قشنگی هست بی نهایت قشنگ. (البته سوتفاهم نشه ها این برادر بنده خدا خصوصیات دیگری هم برای تعریف کردن داشتند و دارند که نخواستیم ریا بشه! )
خلاصه ریحانه خانوم یا آقا محمد حسین وقتی پا به عرصه وجود بذاره کلی خاطره دارم که براش تعریف کنم! دقیقا همون کاری که تقریبا هر روز برای پسر خودم انجام می دم.
نمی دونم مامان بابای جوون ما چه حسی دارند اما من دیگه توان مخفی کردن این حس رو نداشتم و نگاشتم! توابع بعدیش رو هم پذیراییم !
علی آقا و خانوم محترم دونفر و نصفی شدنتون مبارک ! خوشحالم که با وجود شما یکی دیگر از تجربه های شیرین زندگیم رو شاهدم و برای این خوشبختی شاکر خداوند متعال.
آی جوون ها تا جوون هستید بیاید ازدواج کنید!
قلم شما: رد قلم