توفیق اجباری دست داد و 10 روز گذشته رو در ایران سپری کردیم! ( شرمنده همه دوستان که به علت کوتاهی سفر بی اطلاع امدیم و رفتیم.)
این 10 روز یکی از بهترین سفرهایی بود که تا به حال به ایران داشتم (نپرسید چرا چون احساسات و احوال رو نمیشه تفسیر کرد!)
و اما ... :
انقدر اطرافیان و رسانه ها از «طلا و مس» تعریف کرده بودند که مشتاقانه بعد از مدت ها به سینما مشرف شدیم! اما وقتی چراغ ها روشن شد و همه پا شدند که بروند من هنوز منتظر بودم حداقل برای نیم ساعت دیگه ادامه فیلم رو ببینم و در حالتی بین پختگی و نپختگی (نیم پز شدن!) گیر کرده بودم. بنظرم یک سوم فیلم مطابق با واقعیت بود و یک سوم دیگه بزرگ نمایی های واقعیت و یک سوم آخر هم تصورات کارگردان و نویسنده از واقعیت زندگی قشری از جامعه! فقط هی با آرنج زدیم تو پهلوی همسر محترم که : « هان ببین ! یادبگیر! و...» البته اخوی ما به قول خودش چند روزی تحت تاثیر قرارگرفته بود و جوگیرانه می زیست و بعد از چندی دوباره از جو خارج شد!
یک شب قفسه کتاب های پدرم را کنجکاوانه زیر و رو می کردم (البته با چشم!) که چند کتاب و جزوه در مورد فتنه جلب نظر کرد. تا اومدم یکی رو بردارم حاشیه قرمز رنگ « دا » دلمان را ربود. تا ساعت دو شب حدود 200 صفحه اش رو خواندم. با خواندن هر صفحه ای تحریک می شدم صفحه بعدی رو بخوانم. لحن صمیمانه و روال روایت قصه گونه خاطرات برایم دلنشین بود خصوصا که با زندگی در بحرین با فرهنگ اهالی جنوب کمی بیشتر آشنا شده ام. اما یک علامت سوال بزرگ در ذهن من وجود دارد: « چرا این کتاب انقدر معروف و پر فروش شد؟! » به جز موضوع و برهه زمانی روایت ها چیز دیگری را در این کتاب متفاوت از دیگر کتاب های هم موضوع ندیدم.
از مطب دندانپزشکی بیرون اومدیم تا بریم طرف ماشین که دیدم دو دختر خانم که احتمالا یکی شنل قرمزی بود و دیگری سفید برفی دل از صاحب مغازه بغلی برده اند! آقای پسر که دوستاش با این عبارت ها دستش می انداختند : « ولش کن بابا صاحاب داره! » سریع شماره تلفنش رو روی یه تیکه ورق نوشت و دوید و رسید پشت سر شنل قرمزی که خودش رو کاملا زده بود به کوچه علی چپ ! بنده خدا که اصلا اهل این حرفا نبود ! اقای پسر با هزار التماس و اصرار بالاخره شماره رو داد به شنل قرمزی و شنل قرمزی هم هی می گفت : « نه نمی خوام ! » اقای پسر که دید وسط خیابون داره ضایع میشه گفت : « حالا اینو بگیر بعدا با هم حرف میزنیم! » انگار به تفاهم اولیه رسیدند و شماره رفت تو کیف شنل قرمزی ! در این لحظه من که تبدیل شده بودم به آتشفشان ایسلند خشمم رو فرو بردم و چند قدمی رو که رفته بودم جلو تا بزنم در گوش هر سه تاشون برگشتم عقب!
چند روز بعد حوالی تیراژه یه اقایی رو دیدم که لنز دوربینش خیلی خودنمایی می کرد و شبیه خبرنگارها بود. بعد دیدم و فهمیدم که از ماشین هایی که برای شنل قرمزی ها و سفید برفی ها ترمز می زنند و موجبات افزایش ترافیک تهران رو فراهم می اورند عکس می گیرد. از روش های جدید ارشاد بسی خشنودم ولی شاید از این راه ها بشه جامعه رو کنترل کرد اما مُسکن تا کی ؟ این درد نیاز به درمان داره و نه فقط کنترل. نیروی انتظامی هم در حیطه وظایف تعریف شده اش فقط قادر به کنترل است و نه درمان .
از بازار میوه تهران لذت بردم! تا سال قبل بعضی میوه ها از خانواده کالاهای لوکس به شمار می رفتند! اما بنظر میرسه امسال بحمدلله وفور نعمت در تعادل بازار نقش موثری داشته .
خب ارزیابی مسایل نفتی و هسته ای و ... رو به شما می سپاریم! این بود تفسیر سیاسی روز!
*الاَهَم : میلاد ساقی کوثر مبارک بخصوص بر امام منتظَر.
** المهم : فرمایشات دیروز رهبری در جمع اساتید بسیجی را باید هزار بار خواند و به گوش جان سپرد . ( + و + و فیلم )
***الاحوال: جای پسرم که تابستان را در ایران سپری می کند در بحرین خالی ست!
قلم شما: رد قلم